پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه). وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای. سعدی (بدایع)
پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه). وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای. سعدی (بدایع)
خبر دادن از چیزهای پنهانی. (ناظم الاطباء). گفتن چیز نهانی. خبر دادن از غیب. عمل شخص غیبگو: چشم باز غیب میگوید. رجوع به غیب شود، سرّ کسی را آشکار کردن، پیش بینی کردن در امور محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء)
خبر دادن از چیزهای پنهانی. (ناظم الاطباء). گفتن چیز نهانی. خبر دادن از غیب. عمل شخص غیبگو: چشم باز غیب میگوید. رجوع به غَیب شود، سرّ کسی را آشکار کردن، پیش بینی کردن در امور محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن: چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید به ناکام رخت. فردوسی. هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن. فردوسی. ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن: چو بشنید پیران غمی گشت سخت که بربست باید به ناکام رخت. فردوسی. هوا گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی گشت ز آوای کوس. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت وپس چاره افکند بن. فردوسی. ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر. ناصرخسرو. پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
ناپدید شدن. پنهان شدن. گم شدن. غرب. (منتهی الارب). غیب. غیاب. غیوب. غیوبه. غیبه. مغیب. اغابه، غایب شدن شوهر. مغایبه. تغیب. (تاج المصادر بیهقی) : غایب نشده ست ایچ از اول کار تا آخر چیزی ز علم علاّم. ناصرخسرو. از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم هر که گفت از اصل گفته است این مثل: من غاب خاب. انوری. او را کنیزک ترکیه ای بود از او غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری) کنیزکی داشتم ترکیه، دو سال است که از من غایب شده است. (انیس الطالبین). در چنین حال نیز درازگوش من غایب شد، قوی پریشان خاطر گشتم. (انیس الطالبین). من گفتم دوازده روز است که درازگوش من غایب شده است. (انیس الطالبین). آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین). از نزدیکان حضرت خواجۀ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ بیست و پنج دینار عدلی غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری). از پس آن از میان خلق بیرون آمد و غایب شد. (انیس الطالبین). روز دیگر ملک به عذر قدومش رفته بود. عابدی ازجا برجست... و ثنا گفت چو غایب شد کسی که مجال گستاخی داشت، شیخ را پرسید. (گلستان). چندانکه از نظر یاران غایب شد به برجی رفت. (گلستان). اگر پیشم نشینی دل نشانی وگر غایب شوی در دل نشان هست. سعدی. دلی که دید که غایب شده ست از این درویش گرفته ازسر مستی و عاشقی سر خویش. سعدی (خواتیم). چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بس که حیران می بماند عقل در سیمای تو. سعدی (خواتیم). صبر مغلوب وعقل غالب شد تا بدستۀ درفش غایب شد. سعدی (هزلیات). ور از جهل غایب شدم روز چند کنون کآمدم در برویم مبند. سعدی (بوستان). شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشو از دیده که در دل بنشستی. سعدی (طیبات). تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان. سعدی. گفتم مگر برفتی غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری. سعدی (طیبات). رفیقی که غایب شد ای نیکنام دو چیز است از او بر رفیقان حرام. سعدی (بوستان)
ناپدید شدن. پنهان شدن. گم شدن. غرب. (منتهی الارب). غیب. غیاب. غیوب. غیوبه. غیبه. مغیب. اغابه، غایب شدن شوهر. مغایبه. تغیب. (تاج المصادر بیهقی) : غایب نشده ست ایچ از اول کار تا آخر چیزی ز علم علاّم. ناصرخسرو. از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم هر که گفت از اصل گفته است این مثل: من غاب خاب. انوری. او را کنیزک ترکیه ای بود از او غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری) کنیزکی داشتم ترکیه، دو سال است که از من غایب شده است. (انیس الطالبین). در چنین حال نیز درازگوش من غایب شد، قوی پریشان خاطر گشتم. (انیس الطالبین). من گفتم دوازده روز است که درازگوش من غایب شده است. (انیس الطالبین). آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین). از نزدیکان حضرت خواجۀ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ بیست و پنج دینار عدلی غایب شده بود. (انیس الطالبین بخاری). از پس آن از میان خلق بیرون آمد و غایب شد. (انیس الطالبین). روز دیگر ملک به عذر قدومش رفته بود. عابدی ازجا برجست... و ثنا گفت چو غایب شد کسی که مجال گستاخی داشت، شیخ را پرسید. (گلستان). چندانکه از نظر یاران غایب شد به برجی رفت. (گلستان). اگر پیشم نشینی دل نشانی وگر غایب شوی در دل نشان هست. سعدی. دلی که دید که غایب شده ست از این درویش گرفته ازسر مستی و عاشقی سر خویش. سعدی (خواتیم). چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بس که حیران می بماند عقل در سیمای تو. سعدی (خواتیم). صبر مغلوب وعقل غالب شد تا بدستۀ درفش غایب شد. سعدی (هزلیات). ور از جهل غایب شدم روز چند کنون کآمدم در برویم مبند. سعدی (بوستان). شاد آمدی ای ف تنه نوخاسته از غیب غایب مشو از دیده که در دل بنشستی. سعدی (طیبات). تو آن نه ای که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان. سعدی. گفتم مگر برفتی غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری. سعدی (طیبات). رفیقی که غایب شد ای نیکنام دو چیز است از او بر رفیقان حرام. سعدی (بوستان)
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل. حافظ. ، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دور به آخر رسید و عمر بپایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل. سعدی. ، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل. حافظ. ، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دور به آخر رسید و عمر بپایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل. سعدی. ، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
غمناک شدن. اندوهگین شدن. غمگین گشتن: غمین گشت رستم ببازید چنگ گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ. فردوسی. بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. دو هفته همی گشت با یوز و باز غمین گشت از رنج و راه دراز. فردوسی
غمناک شدن. اندوهگین شدن. غمگین گشتن: غمین گشت رستم ببازید چنگ گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ. فردوسی. بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمین گشت و پیچید روی. فردوسی. دو هفته همی گشت با یوز و باز غمین گشت از رنج و راه دراز. فردوسی
چیره شدن پیروز گشتن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف
چیره شدن پیروز گشتن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف